به نام خدا
سلام
مثل همیشه منتظر اومدن بابا بودم. بابام میاد اما با چهرهای متفاوت و غمناک. انگار دیگه نای راه رفتن نداشته. با همون کفشها میاد تو خونه و به دیوار تکیه میده.
مامان میگه:چی شده... ؟ چی شده...؟
و بابام فقط یه جملهی سادهی دو حرفی: امام مرد.
و من:
تا اون موقع یادم نمیاد، که گریهی بابام رو دیده بودم. تا اون موقع گریه رو فقط ویژهی مامانم میدونستم. اما اون روز... .
چند ساعت بعد؛ و صدایی که الان دیگه ذهن ناخودآگاه من رو میبره به اون سالها، میگه: " انا لله و انا الیه راجعون. روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر آزادگان جهان، حضرت امام خمینی، به ملکوت اعلی پیوست... ."
تقریباً تصاویر و صداهای واضحی از اون دوران تو ذهنم مونده. عزاداری مردم و صدای نوحهای که میگفت:
خدایا دیدی چه آمد بر سر ما رفته از دنیا امام و رهبر ما
وا اماما وا اماما وا اماما
...
یادم میاد که بابام مسئول گلاب پاشیدن به روی عزاداران شده بود. یه پمپ بزرگ دستی رو پر از گلاب میکرد و میبست به کمرش( مثل کوله پوشتی) و بعد میان عزاداران میرفت و گلاب میپاشید رو سر اونا.
اما من رو با خودش نمیبرد. یعنی میان جمعیت نمیبرد. بابام من رو برد تو یه اتاقی که هیچ پنجرهای نداشت. رنگ دیوار یه دست سفید و با نور مهتابی توش روشن شده بود. هر بار که پمپ خالی میشد، بابا میومد تو این اتاق و از مخزن اصلی، پمپ رو پر از گلاب میکرد و میرفت. میرفت و من رو با خودش نمیبرد
نمیدونید چه قدر دوست داشتم باهاش برم. باهاش برم و منم گلاب بپاشم. اما وقتی یه بار گفتم و گفت نه، منم مثل عادت و اخلاق همیشگیم، گفتم چشم و تو اتاق میموندم.
اتاقی که تو اون، زمان کش میومد. ساعتی که توش نبود.
برای همین ثانیهها برام مثل دقیقه و دقیقهها مثل ساعت میگذشت.
اتاقی که وقتی فیلم مکعب رو دیدم یاد اون افتادم.
وقتی فیلم ماتریکس رو دیدم یاد اون افتادم. اتاقی شبیه اتاقهای ایزوله.
هیچ صدایی به اونجا نمیرسید.
اون همه عزادار و اون همه ناله و شیون از ته دل، صداشون حتی به اندازه یک اپسیلون بهم نمیرسید.
حس یک زندانی رو داشتم که تنها صدایی که میشنید صدای سکوت بود و بس!!!.
شاید بپرسین یعنی چی؟ صدای سکوت؟.
نمیدونم تا حالا تو یک محیط بسته، صدای شلیک گلوله شنیدین؟ اونایی که اردوی بسیج رفتن یا سربازی، شاید تجربه این صدا رو داشته باشن. صدای شلیک تموم میشه، شاید حدود یک ثانیه. بعد گوشتون سوت میکشه و این صدای سوت ساعتها تو گوشتون مهمون میشه.
صدای سکوت هم چیزی شبیه همونه.
من فقط صدای سکوت میشنیدم.
صدایی که وقتی بهش فکر میکردم، بلند و بلندتر میشد. در حد گوش خراشی. ..
یادت به خیر امام
پ.ن1: وقتی آدم تنها میشه، این صدای سکوته که با آدم حرف میزنه... .
پ.ن2:خطاب به علی : بدون شرح :دی